سفرنامه ابرکوه فردائیان(32):
سفر به عمق پنج هزار سالگی تاریخ(پاره ی نخست)
ابرکوه ؛ یک نام با سه شناسنامه!
(رضا بردستانی)
140کیلومتر که در امتداد غروب خورشید گام برداری، پس از حدود دو ساعت راهپیمایی(با مدد از تکنولوژی حالا دیگر صد ساله ی بشر-اتومبیل-)، از پس دشت و کوه و تپه که گویی در هم تنیدگی را مشق خویش ساخته اند ، آثار بر جای مانده از جاده ی شکوهمند ی را مشاهده می نمایی که دیر زمانی است باید لا به لای کتب تاریخی بجوییدش جایی که قرن هاست دیگر در ذهن و یاد تاریخ نویسان از یاد رفته جا خوش کرده است؛ «جاده ی ابریشم». از من نگارنده به شما ی دوستدار سفر و دیدار از دیدنی های ایران زمین نصیحت!، برای رفتن به این شهر، نیمه های شب را انتخاب کنید، شبی از شب های زیبا و صاف و بدون ابر پاییزی را تا دیگر تماشای آسمان پٌر ستاره ی کویر حسرتی نشود کنار دل و ذهنتان!
شاید باور ننمایید که وقتی در یکی از همین شب های موصوف به سمت این شهر زیبا می رفتیم مسافر همراه تاب نیاورد و تا پیاده و بدون واسطه به تماشا ننشست تمام زیبایی آسمان را، آرام نگرفت و شنیدم که با لرزشی در صدا و اشکی فرو نچکیده از دیده، قدرت و مهربانی خدایش را در دل ستود.
اعراب اگرچه در نگاشتن نامش به سیاق خویش خواسته یا ناخواسته دچار تغییراتی نمودندش(ک ق ) اما مردمان سراپا تلاش و همّتش از تو انتظار دارند به همان شیوایی کلام شیرین پارسی ابرکوه خطابش نمایی و آن گاه لبخندی از رضایتمندی را در چهره ی تمام برجای ماندگان این شهر سابقا باشکوه و زیبا، ملاحظه می نمایی.
این نام در گذر تاریخ در دامان سه استان روزگار گذرانیده است یعنی یک نام با سه شناسنامه!
از نظر تقسيمات كشوري ابركوه قبلاً جزئي از شهرستان يزد از استان اصفهان بوده (تا سال 1332) و سپس در سال 1332 به استان فارس (شهرستان آباده) ضميمه گرديد. درسال 1367 اين شهر به عنوان بخشي از شهرستان تفت از استان يزد درآمد و در سال 1373 طبق آخرين تقسيمات كشوري مستقلاً يكي از شهرستانهاي يزد با مركزيت ابركوه گرديد.
به این دیار که می رسی گویی در عمق تاریخ گام بر می داری! عمقی که پنج هزار سال باید بروی تا پیچیدگی ها و راز و رمزش را بیابی. 180اثر تاریخی به تو این نکته را یادآور می شود که بزرگی و عزتی داشته است این شهر که اگر رونق «جاده ی ابریشم» بر قرار بود حالا «سر در نظامیه»اش این گونه دست و پا نمی زد که همچنان پابرجا بماند. و این سر در نظامیه دركنار خيابان اصلي شهر این گونه یافت می شود؛ دو منار مرتفع بر روي سردر بلند به چشم ميآيد كه مردم آن را منار و سردر نظامالملك ميخوانند. نقل است در محل، مسجد بازار و مدرسه هم وجود داشته است. اغلب شنوندگان و بينندگان شایدتصوركنند كه اين بناي مخروبه منسوب به نظامالملك وزير مشهور عصر سلجوقي است ولي این نام باید تو را به یاد نظامالملك ابرقويي كه در قرن ششم ميزيست و پسرش اسماعيلبننظامالملك ميباشد اندازدكه از ادبا و دانشمندان بوده است و اكنون از آن ها نشاني دردست نيست. سراسر بدنه ی منارهها از كاشي فيروزهاي رنگ به خط كوفي بنايي شده است. كلمات الله اكبر به صورت پيچ روي منارهها به چشم ميخورد. اين بنا در قرن هشتم هـ.ق بنا نهاده شده است.
وقت تنگ است و مجال ایستادن از سویدای دل به تماشا نشستن وجود ندارد یک روز باید تمام تاریخ پنج هزار ساله اش را مرور کنی آن هم زیر بار نگاه های پرسشگری که استخوان سوزت می نمایند و تو مانده ای اینان که خوب تو را می شناسند و نگاه پر از پرسششان حکایت از چیست که تو باید با زبان بی زبانی پاسخ گو باشی!
به ایما و اشاره و پیغام و رو در رو استنطاق شدی که ؛ اینجا چه می کنی؟ و تو انگار در یک گیجی پر از باهام دنبال جانشینی بهتر می گردی تا خدای ناکرده واژه ها لجام گسیخته دیگران را نیازارند و پاسخ می دهی : آمده ایم که آمده باشیم. از آن جا دیگر هوش و حواست مال خودت نیست می روی توی لاک خودت! آرام و سر به زیر همان گونه ای که هیچ وقت دوست نداشته ای دیگر یک لایه از کدورت زیبا دیدنت را دچار خدشه می نماید و تو می نویسی : این نیز بگذرد!
دیدنی هایی دارد این شهر هزاران ساله که در پس می گویند ها و شنیده ای ها گم شده است!
سیاست است دیگر وقتی می آید همه چیز را زیر چتر کبود خود نابود می کند و این سال ها هر بار نام این شهر را شنیده ای هزار و اندی اگر و اما را نیز به جان خریده ای و حرف هایی که در گوشی است و به وضوحِ تمام بر سر هر کوچه و بازار می گویند.
تو آموخته بودی و دیده بودی که مردمانی دارد این شهر به غایت سخت کوش و سر در پی کسب معاش و روزی و حلال و این روزها گوش و سرت پر است از واژه هایی که بوی همه چیز می دهد الّا انصاف و یکی را می روی و از نزدیک می بینی:
حکایت ابرکوه حکایتی است برای خود که لرزه بر اندامت می اندازد از دیدن و شندین این حکایت دردآورش!
جاده ای باریک از دل شهری به هم فشرده می خواهد به زور هم که شده است عبور نماید. عابرین پیاده یا سوار بر دوچرخه و حتی آرمیده بر گرده ی حیوانی اهلی نیز می خواهند عرض همین جاده ی کوتاه و باریک را طی کنند و ناگهان کوهی از آهن و فولاد سوار بر چرخ هایی زبان نفهم سر می رسند و در چشم بر هم زدنی... جمعیتی انبوه پول خٌرد های ته جیبشان را جوهر مردانگی و صدقه می بخشند و بر جنازه ی عابری که چشم انتظارانی یحتمل در خانه دارد و بی گناه! نثار می کنند!
این حادثه در شهر و یا کنار مزارع کشاورزی هر روز تکرار می شود و مردن انگار عادتمان شده است از تصادف که اگر سهم جنگ در گرفتن عزیزانمام کم نبوده است تصادف به تنهایی بدون تحمل بار تجاوز گری و رسوایی سالیان سال است جاده هایمان را به خون عابرین و مسافرین آلوده ساخته است.
در این بین چند پل زیر گذر محل امنی می شود تا کشاورز خسته از تلاش روزانه سالم که نه زنده به خانه بازگردد تا کودکانش سیاه نپوشند و همسرانشان مویه کنان و موی کنان آواره ی این خانه و آن محله نشوند و قلم بر می داریم می نویسیم از پول بیت المال پل ساخته اند برای پدرشان و چون آن پلِ برای پدر ساخته را به عینه دیدیم، وقتی هیچ ربطی نتوانستیم بدهیم بین این پل و آن پیرمردِ هنوز کاری، که تا توانست برای سربلندی این سرزمین از جان مایه گذاشت و چون دید کم است فرزندِ دلبند اهدا نمود ، دلمان که نه استخوانمان سوخت دلمان خواست پیدایش کنیم و با او چند کلامی هم صحبت شویم و از طرف آن چیز نویسان همه چیز نویس!!!
حلالیت طلبیم که هر چه در میان باغ و صحرا بیشتر گشتیم کمتر یافتیم و اهل خانه گفتند رفته است برای کار توی باغ و از سن و سالش که پرسیدیم گفتند شاید پا از هشتاد فراتر نهاده باشد.
راضی نیست شاید که نام و نشانش نمی آوریم اما این شیوه تاختن هم هنری است که شایع شده است چند وقتی بین ما ایرانیان میهن پرست نوع دوست!
سفر به ابرکوه زهر مارمان می شود وقتی چند اتفاق با هم نمی افتد ! او را نمی یابیم که تنها آمده بودیم کوس رسوایی بزنیم کسی را که تمام داشته های خودش را نثار پدر کرده بود و چون نیک نگریستیم دیدیم افتخار است که از سر و روی دیوار های بی رنگ و روی سرازیر است!
به دنبال مداح کهن و پیرغلام امام حسین هم گشتیم و فرزند او را ناخواسته از ما دور کرده بود و عابری اهل همان نزدیکی می گفت : این مداح را باید بیایی و در دهه ی محرم تماشا کنی که شوکتی داده است او را امام حسین(ع) و چون به میانه ی بساط عزا و ماتم می آید به هر بار دم گرفتنش اشک هاست که سرازیر می شود و در بین همین اشک ها چه دل ها که نشکسته است و چه حاجت ها که روا نشده است.
او را نیز نیافتیم! اگر امیدی به یافتنش بود می ماندیم و آب پاک ریختند روی دستمان که نیست نگرد و ما به مثابه ی حکایت دست از پا درازتر باز آمده بودیم که گنبد عالی و مسجد کهن ابرکوه را هر زمان دیگر هم می توانستیم به تماشا بنشینیم...
تمام ذهن تو خالی است از این همه حرف های سخیف و در خود وول می خوری که تا کی و چرا؟
رها می شوی از خود به دیوار های کاهگلی این شهر دل می بندی و به نظاره اش می نشینی اصلا تکه ای ذغال در دست می گیری و بر اندام خاک نقاشی اش می نمایی و تمام نمی شود آن غوغای درونت
از دور به سرو چند هزار ساله می نگری و پیش خود می گویی: لابد عابری این درختچه را در زمین ابرکوه به یادگار نهاده است و یادت می آید قدمتی است برای خود پنج هزار سال!
چند ساعت قبل سروی دیگر نشانت داده بودند که آن هم قدمتی دارد و صد البته نه به قدر و قامت این و تو
سرو هایی شنیده ای یکی سرو کشمیر که گویی قرار شده است دیگر نباشد و سرو یک یا دو هزار ساله ی هرزویل و هَرزِویل شهرکی است کوچک در فاصله کمی در شمال منجیل.بیش از هزار سال پیش در سفرنامه ناصرخسرو از آن یاد شدهاست.
و تاریخی شش هزار ساله دارد رودبار (مرکز این بخش گیلان) که خود گویای قدمت تمامی ایران زمین است به نحوی .
دلت می خواهد بدانی و دیدن مجال دانستن از تو سلب می نماید....
.....................ادامه دارد..............
یزدفردا
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
یکشنبه 17,نوامبر,2024